Thursday, October 29, 2009

Dastane Jazab داستان جذاب

آرمان
من و آرمان تابستون اون سال براي اولين بار تنها رفته بودم خونه خاله م . اونا ساكن اهواز بودند . اون موقع تنها مسافرت كردن به اهواز برام خيلي هيجان انگيز بود . مخصوصاً كه تصميم داشتم اين بار هر جوري هست ترتيب آرمان رو بدم . آرمان پسر خاله م بود . خوشگل و ظريف بود . چشماش روشن بود . اندام قشنگ و دخترونه ش منو ديوونه مي كرد . يكي دو بار كه خونه مون بودند سعي كردم ولي نشد . اشاره هامو نگرفت و فرصت از دست رفت . از اون موقع مدام به فكرش بودم . اين دفعه بايد هر جوري بود جبران مي كردم . روز دومي بود كه خونه شون بودم كه شانسم زد و خود آرمان فرصت طلايي اي كه دنبالش بودم رو بهم داد . تنها تو اتاق آرمان بوديم . يه دفعه رو كرد به من و گفت « نبودي … دو هفته پيش مهدي اينجا بود » . مهدي پسر عموي آرمان بود . گفتم « خب … » . گفت « يه كار با مزه بهم ياد داد . مي خواي ببيني ؟» گفتم « آره … چي هست ؟» . گفت « البته يه خرده بي تربيتيه ! » . گوشام تيز شد . از تو كمد يه پمپ باد دستي در آورد . بعد رو تختش دراز كشيد و تا كمر رفت زير پتو . سر شيلنگ پمپ رو هم برد زير پتو و گفت « سر شيلنگو مي زارم اونجام ! بعد تو پمپ مي زني . اونوقت روده من پر باد مي شه و تا چند دقيقه يه بند مي گوزم … ! » . همونجور هم بود كه گفته بود . فكر كردم تا تنور داغه بايد نون رو چسبوند . كيرم بدجور راست شده بود .گفتم « با حاله . اما من يه كار با حال تر بلدم . ولي يه خورده سكرته … اگه نمي خواي … ولش كن » . كنجكاويش تحريك شده بود . گفت « قول مي دم به هيشكي نگم ! » . كنارش روي تخت نشستم و دستمو دور كمرش انداختم . با تعجب بهم نگاه كرد . مهلت ندادم . لبامو رو لباش گذاشتم و شروع كردم به مكيدن . بعد انداختمش رو تخت و روش دراز كشيدم . زبونشو مي مكيدم و زبونمو تو دهنش مي كردم . دستمو تو شورتش بردم و كير فسقلي‌شو گرفتم . تكون اعتراض آميزي خورد اما به روم نياوردم . كم كم شلوار و شورتشو پايين كشيدم تا دستم براي ماليدن باسنش هم جا داشته باشه . لباساي خودمم در آوردم تا احساس خجالت نكنه . كير داغ و راست شده‌م كه از قيد و بند شورتم آزاد شده بود چسبوندم به بدنش . دوباره رو تخت نشستم . آرمان رو هم بغل كردم و نشوندمش . مي خواستم ببينم عكش العملش چيه . مي شد گفت تعجبش از ترسش بيشتر بود . خيلي بدش نيومده بود . گفتم « نظرت چيه ؟! » . گفت « اين كار بديه … ! » . گفتم « كجاش بده ؟ اينم يه بازيه . مثل همه بازيهاي ديگه ! خيلي هم كيف داره . فقط يه خوده صبر داشته باش ! » . دوباره كيرشو گرفتم و گفتم « تو هم همين كار رو بكن ببين چه مزه‌اي داره ! » . با شك و احتياط كيرم رو گرفت . داشتيم خوب پيش مي رفتيم ! چند دقيقه كير هم رو ماليديم . كم كم رفتم سراغ كون خوشگلش . فكر اين كه مي‌خوام اون كون تر و تميز و خوشگل رو بكنم كله‌مو داغ كرده بود . باسنش رو نوازش مي‌كردم و با انگشت سوراخ تنگ كونشو مي ماليدم . خوب بود كه يه تيوب وازلين تو ساكم داشتم ! رفتم سراغ ساك كه گوشه كمد گذاشته بودمش . وقتي برگشتم ديدم آرمان خودش پيرهنشو كه من در نياورده بودم رو در آورده . خوشم اومد . وازلينو كه تو دستم ديد پرسيد « اين چيه ؟ » . گفتم « براي مرحله بعدي بازي لازمه ! » . يه مقدار وازلين برداشتم و كون آرمان رو حسابي چرب كردم . اون هم كه داشت همه كارهاي من رو تكرار مي كرد همون كار رو كرد . خواستم جلو شو بگيرم ولي ترسيدم ناراحت بشه و هر چي رشته‌م پنبه بشه . از طرفي دست چرب آرمان كه به كونم خورد يه جور حالي به حالي شدم . تا اون موقع اين وضعيت برام پيش نيومده بود . ولي ديدم بد حالي هم نيست . با خودم گفتم بادا باد . كردن آرمان ارزش دادن به اون رو هم داره ! انگشتم رو فرستادم سراغ سوراخ كونش و شروع به ماساژ دادن كردم . انگشت ظريف آرمان هم دور و بر كون من مي گشت . كيرم راست تر از قبل شده بود . كم كم انگشتم رو فرستادم تو و آروم آروم به داخل فرو كردم . وازلين بيشتري برداشتم . مي خواستم كونش رو حسابي چرب كنم . اگه دردش زياد مي شد ممكن بود همون دفعه اول و آخري باشه كه مي كنمش . آرمان هم با كون من مشغول بود و زياد به كارهاي من حساسيت نشون نمي داد . چه كيفي داشت وقتي انگشتش رو توي كونم عقب و جلو مي برد . ديگه وقتش بود . از تخت اومدم پايين . آرمان به پشت رو تخت خوابيده بود . سفيدي بدن برهنه‌ش حرارتمو بيشتر و بيشتر مي كرد . اونو تا لبه تخت جلوكشيدم و پاهاشو بالا دادم . پاهاشو از هم باز كردم . كيرمو رسوندم دم سوراخ نازنينش . رون‌هاي خوش تراششو با دستهام پايين فشار دادم و كمرمو دادم جلو . چربي و ليزي كونش كار خودشو كرده بود . كيرم تا نصفه تو كون خوشگلش بود . آهي كشيد كه حكايت از دردش داشت . خودمو عقب كشيدم و دوباره فرو كردم . اين دفعه بيشتر جلو رفتم . بلندتر آه كشيد . گفتم « نترس خوشگلم ! الان دردش كم مي‌شه ! » . بازهم آه كشيد . صداش حسابي تحريك كننده بود . بعد از چند رفت و برگشت ، مسير ليزتر شد . حالا حركاتم تند تر شده بود . آه و اوه آرمان هم حركتمو سريعتر مي كرد . بدنم گر گرفته بود . فكر اين كه بالاخره آرمان مال من شده بود ، منظره كيرم كه داشت داخل آرمان عقب جلو مي رفت ، آه كشيدنهاي آرمان … يه دفعه متوجه شدم كه آبم تو كون آرمان فوران كرد . سريع خودمو عقب كشيدم . بقيه آبم ريخت روي كير و خايه آرمان ! تعجب كرده بود

No comments: